رمان تمنای وجودم4


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 3998
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[11,0];
رمان تمنای وجودم4
جمعه 25 دی 1394 ساعت 12:47 | بازدید : 78 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )
شیرین وارد شد و در رو بست :قیافش رو !چیه کتکت زده ؟
در حالی که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم:همش تقصیر تو بود .چرا نگفتی پشت سرم ؟
-ا ا ا ....بابا روتو برم .مگه با هزار ادا و اصول بهت حالی نکردم پوشتته .
-از بس این مسخره بازی رو در آوردی که باورم نشد
خندید و گفت :وای مستانه خوب شد من جای تو نبودم .وقتی داشتی اون حرفها رو میزدی ،قیافش خیلی دیدنی بود .....بخدا خیلی خری مستانه .
پشت میزم نشستم و گفتم :من نمیدونم این چطوری اومد تو که من نفهمیدم ....من دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم .الان هم میرم و دیگه این طرفها پیدام نمیشه .
-مگه خل شدی دختر !اگه این کار و کنی ممکنه دیگه جایی رو پیدا نکنی .
-من دیگه روم نمیشه اینجا بمونم .
-چقدر سخت میگیری ....تازه فکرش رو کردی , از اینجا بری ،جواب مامان و بابات رو چی میدی ؟فکر نمیکنی بیخودی اونها رو تو شک بندازی .
-خوب میگی چکار کنم شیرین ؟
-هیچی ،جلو اون دهنت رو بگیر ..... حالا هم بهتره این قیافه رو به خودت نگیری ،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .
-مگه میشه 
شیرین بسمت در رفت:اون نقشه رو بردار بیا تو همون اتاقی که صبح بودیم .مهندس وحیدی گفت ،تا یه ربع دیگه انجا باشیم .
نقشه رو لوله کردم و به شیرین دادم و گفتم بیا بگیرش .اگه پرسیدن خودت توضیح بده .
-من که اصلا تو جریان نبودم .جور این هم خودت بکش .
بعد در رو باز کرد و خارج شد .
گلویم اونقدر خشک شده بود که نگو. 
بیرون اومدم وبه طرف آشپز خونه رفتم .یه لیوان برداشتم و از شیر آب پر کردم و یه نفس خوردم .بعد دستهام رو کمی خیس کردم و روی صورتم کشیدم تا سر حال بیام .
روسریم رو کمی جلو کشیدم و به طرف اتاق مربوط راه افتادم .این سرحدی هم که پشت میزش نبود ....
(حتما رفته خودش رو تخلیه کنه ...راستی چرا هیچ کس به ما نگفت میتونیم بریم ناهار ...هر چند دیگه اشتهایی نمونده ؟)
در بسته بود با این که روی رویارویی با امیر رو نداشتم ،اما دلم رو به دریا زدم و وارد شدم .با ورود من همه به سمتم برگشت الا امیر ....(تحفه )
ارم در رو بستم و به اونها ملحق شدم .
نیما:تبریک میگم خانوم صداقت .طرح شما مورد تائید شهرداری قرار گرفت .
لبخند زدم و نه خودآگاه به امیر نگاه کردم .اما حتی سرش رو هم بلند نکرد .
مهندس وحدت نقشه خودش رو رو میز گذاشت و مشغول توضیح شد .اما من اصلا حواسم نبود اصلا هیچی نمیشنیدم !نمیدونم چرا هی به امیر نگاه میکردم .حالا خوبه روم نمیشد نگاهش کنم .
امیر هم از اول همینطور سرش رو نقشه ها بود و گهگاهی سرش رو تکون میداد .اما یه لحظه سرش رو بالا آورد و با نگاهش غافلگیرم کرد .
نگاهی که فقط یه نگاه بود .نگاهی که زود گرفته شد .اما چنان قلب من رو به تپش در آورد که فکر کردم الان همه صدای قلبم رو میشنوم .صورتم حسابی گر گرفته بود .دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم دیگه سرم رو بالا نگیرم و حواسم رو جمع کنم .اما دوباره نمیتونستم تمرکز کنم .
(خدایا ،چرا اینطوری شدم ؟!) چشمهام رو محکم بستم وباز کردم 
بلکه حواسم سر جاش بیاد .اما با نیشگون نرمی که از پشتم گرفته شد سرم رو بالا کردم .
ا ...چرا همه به من خیره شدن؟!
ناخودآگاه دستم رفت به روسریم و جلو کشیدم .نگاهم به شیرین افتاد .شیرین چشمهاش رو کمی درشت کرد و گفت:ما منتظر توضیح شما هستیم.
منظورش رو گرفتم .یه نفس کشیدم و در حالی که نقشه و رو میز میگذاشتم گفتم :بله .....راستش من فکر کردم این پارکینگ رو به صورت دایره طراحی کنم .به نظرم اتومبیل بیشتری برای پارکینگ جا میگیره .
مهندس وحدت که به نظر میومد از همه ما با تجربه تر باشه گفت:احسند..باید اعتراف کنم که شما یه روزی مهندس قابلی خواهید شد ...کاردان با ایده های تازه و جالب .
 
 
یک ذوقی کردم با این حرفش .مهندس رضای هم حرفش رو تایید کرد .نیما رو به امیر گفت:امیر فکر کنم همین خوب باشه ..هان؟
امیر یه نگاه به نقشه کرد و گفت:رو همین کار میکنیم .
فکر کنم خیلی زورش اومده بود .چون بدون هیچ حرف دیگه ای انجا رو ترک کرد .بقیه هم بعد از اندکی از اون تبعیت کردن.
شیرین در حالی که نقشه رو از روی میز جمع میکرد گفت:امروز معلوم هست تو چت شده ؟!
چطور مگه ؟
-اصلا 
حواست به جمع نبود 
-نمیدونم،اصلا حوصله ندارم....ساعت چنده .
شیرین نگاهی به ساعتش کرد وگفت:ساعت ۲....ببینم تو گرسنه ات نیست.
-نه 
-عجیبه !مستی ،دارم مشکوک میشم.
-به چی؟
-به این که عاشق شدی.
نقشه رو از دستش گرفتم و گفتم:دوباره این مسخره بازیهات رو شروع کردی ؟
-جون مستی ،راست میگم
-میشه شما اظهار نظر نکنی .
شانه هایش رو بالا انداخت و گفت :حالا بعدا معلوم میشه .
به اتاق خودمون رفتیم .شیرین :من دارم از گشنگی هلاک میشم .به نظر تو مهندس اجازه میده بیرون بریم 
-چرا نده ؟
-برم یه سوالی بکنم .
لحظه ی بعدبرگشت وگفت :مهندس وحیدی گفت میتونید برید.
-من نمیام ،گرسنم نیست 
-باشه پس من رفتم .خیلی گشنمه .
کفیش رو برداشت و از در خارج شد .پشت میزم نشستم و به نقشه خیره شدم .صدای سرحدی میومد که با امیر حرف میزد .یه نیرویی وادارم کرد از اتاق خارج بشم .به بهانه دستشویی اومدم بیرون .سرحدی متوجه من شد .امیر هم برگشت و به من نگاه کرد .بی اختیار لبخند زدم .اما امیر بدون هیچ واکنشی سرش رو برگردند و مشغول صحبت با سرحدی شد .
ای دردت بگیره مستانه .آخه تو این لبخند ژوگون رو از کجا آوردی که به این مردک زدی ؟!حالا فکر میکنه عاشق چشم و ابرو ش شدی .پسره خودخواه 
 
سریع خودم رو به دستشویی رسوندم .سخت از کارم پشیمون بودم .تو آینه نگاه کردم:تو چت شده مستانه ؟!تو همون مستانه قبلی نیستی ؟داری قاط میزنی ...بهتره رو رفتارت بیشتر کنترل داشته باشی؟
از دستشویی بیرون امدم .امیر و نیما روبروی هم ایستاده بودن وحرف میزدن .تصمیم گرفتم بدون این که نگاهی به اونها بندازم به اتاقم برم .به روبرو نگاه کردم و از کنارشون رد شدم .اما خدا میدونه چه حالی داشتم .مخسوسا وقتی که از کنار امیر رد میشدم.
هنوز به اتاقم نرسیده بودم که نیما گفت:خانوم صداقت ، شما برای ناهاربا خانوم شجاعی نرفتید .
مگه فضولی تو بچه !
برگشتم و فقط به صورت نیما نگاه کردم :نه 
نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:مطمئن هستید چیزی نمیخواین ؟اگر دوست داشته باشید من و امیر داریم میریم بیرون .میتونیم برای شما هم غزا سفارش بدیم و براتون بیاریم
آخه چه پسر خوبیه ،بی خود نیست شیوا عاشقش شده .
-این لطف شما رو میرسونه .ممنون ،اگه لازم بود با خانوم شجاعی میرفتم . 
 
و بعد بدون ین که به امیر نگاهی کنم برگشتم و داخل اتاقم شدم .در اتاق رو بستم و چند بار نفس بلند کشیدم ..اون موقع که با نیما حرف میزدم نگاه مستقیم امیر،موجب شده بود هوا کم بیارم برای نفس .
دستم رو رو قلبم گذاشتم .(چرا اینقدر تند میزنه .مستانه فکر کنم باید یه چک اپ بری .فکر کنم تو هم فشارخونت بالا رفته،فکر کنم این تپش قلبت برای اینه )
با صدای موبایلم از جا پریدم .دست تو جیبم کردم و جواب دادم
-سلام شیوا ،خوبی عزیزم 
سلام .من خوبم .مرسی ،بد موقع که مزاحم نشدم 
-اختیار داری 
-مستانه جان مزاحمت شدم بگم ،اگه دوست داری امروز با هم بریم بیرون ،من یکم خرید دارم ،دوست دارم تو هم باشی نظر بدی ؟
با این که اصلا حوصله نداشتم گفتم :باشه بدم نمیاد بیام 
-مرسی ،کارت کی تموم میشه 
-ساعت 5 
-کجا همدیگر رو ببینیم 
-بیا اینجا از ایجا با هم میریم 
-اونجا ....میخوای من سر میدون تجریش منتظرت میمونم .
چرا اونجا ..بیا شرکت
-شرکت برای چی 
صدام رو ارم کردم و گفتم :برای این که یار و ببینی 
-مستانه داشتیم 
-شوخی نکردم به خدا بیا اینجا .با یه تیر ۲ تا نشون میزنی 
-ا ا ...روم نمیشه بیام اونجا 
-روم نمیشه یعنی چی؟من یه ربع به ۵ منتظرتم .خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم و پشت میز نشستم و خودم رو مشغول کردم تا شیرین برگرده 
وقتی شیرین برگشت یه جعبه پیتزا هم دستش بود .جلوم گذاشت و گفت:بیا بخور تا از گشنگی تلف نشدی .
-من که گفتم گرسنه نیستم چرا خریدی .؟
-بخاطر این که یه وقت پس نیوفتی .
در جعبه رو باز کرد و گفت ببین چه رنگ و بویی داره 
اما خودش سرش رو عقب کشید 
گفتم :چیه تو که داشتی از رنگ وبوش میگفتی ،چی شد عقب کشیدی؟!
کمی عقب تر رفت و گفت:نمیدونم .شاید الان غذا خوردم بو پیتزا اذیتم میکنه ....به هر حال یه گاز هم که شده باید بزنی ...من میرم دستشویی چند روز حالم خوب نیست 
یه تیکه از پیتزا برداشتم و ....چقدر گرسنه ام بود خودم نمیدونستم ..خدا خیرت بده شیرین .
 
شیرین اومد تو و گفت:خوبه گرسنه ات نبود وگرنه من و هم میخوردی 
همونطور که لقمه دهانم بود گفتم:چرا دیر کردی؟!
رو صندلی نشست وگفت :فکر کنم از دیشب مسموم شدم این غزا رو هم که خوردم حالم بدتر شده .تو دستشویی چنتا اوق زدم 
-اه ه ه ...حالم رو بد کردی شیرین 
-ای کاش میشد زودتر میرفتم .حالم اصلا خوب نیست 
-نه انگار راست میگی ..رنگت پریده ..برو به این رادمنش بگو .
-روم نمیشه روز اول کاری ...دلم نمیخواد فکر کنه از زیر کار در میرم 
-بی خود کرده ..رنگت حسابی پریده 
-میگم ،مستانه تو میری بگی 
-من؟!
-اره دیگه اگه تو بگی ،میفهمه حالم خیلی بده.
دلم نمیخواست این کار رو بکنم اما وقتی رنگ و روی شیرین رو دیدم دلم سوخت
دو ر دهنم رو پاک کردم و در حالی که به طرف در میرفتم گفتم :پس تا من میرم بر میگردم وسایلت رو جمع کن 
 
نمیدونم این سرحدی چرا این قدر به رفت و آمد های من حساس شده بود .با نگاهش میخواست آدم و بخوره .
میخواستم محلش ندم نمیشد .کرم داشتم دیگه....
با ادا گفتم:خانوم سرحدی ،لطف کنید وقتی من تو اتاق مهندس رادمنش هستم کسی مزاحم نشه .
بعد ارم گفتم :یه کار خیلی خوسوسی باهاش دارم 
قیافش خیلی دیدنی بود .پیش خودش چه فکرا که نکرده بود .
یه ضربه به در زدم و وارد شدم .امیر پشت کامپیوتر نشسته بود
(ناکس خودش game بازی میکنه اون وقت از ما بیگاری میکشه )
خیلی دلم میخواست کمی طولش بدم تا حرص این سرحدی بیشتر در بیاد .....
امیر همینطور خیره به من نگاه میکرد .آخه من همینطور بدون هیچ حرفی دم در وایساده بودم .نگاهش که افتاد تو نگاهم ،همه چی از یادم رفت ....
امیر:با من کاری دارید خانوم صداقت ؟
(واسه چی امدم اینجا ؟) سرم رو انداختم پایین و سعی کردم تمرکز کنم .انگاری خنگ شده بودم .چشم هام رو بستم و دوباره فکر کردم .حتما امیر با خودش میگفت این دیوونه کیه گیر ما افتاده؟!یه دفه بدون این که متوجه صدای بلندم بشم گفتم:آهان...
بیچاره خیلی جا خورد .فهمیدم صدام خیلی بلند بوده .کمی خودم و جمع و جور کردم گفتم :ببخشید آقای مهندس ،شیرین ....یعنی خانوم شجاعی میتونه بره .
یه کم نگاهم کرد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و گفت:چرا خودش نیومد بگه
-خوب بجاش من امدم بگم .
امیر سرش رو بالا کرد و با یه حالت عصبانی سر تا پام رو سریع از نظر گذارند و گفت:فکر نمیکردم شما وکالت خونده باشید .!
-نخوندم !
-پس چرا وکیل وصی خانوم شجاعی شدید ؟!
(ای حیف مهندس که به تو بگن .)
-ایشون حالشون مساعد نیست .مطمئن باشید اگه مجبور نبودم این درخواست رو از شما نمیکردم 
 
 
سریع زدم بیرون .اگه یه کم انجا میموندم یه چیزی بارش میکردم .در و که پشت سرم بستم نگاه سرحدی هم با حرص به من افتاد .یه لبخند گله گشاد زدم و گفتم:خانوم سرحدی من نمیدونستم این مهنس رادمنش اینقدر 
بامزه اس .الانه کلی با حرفاش خندیدم .خوش بحالتون که رئیس به این باحالی دارید .
(اره جون خودم ،خیلی باحاله ،مردتیکه بی شعور )
بعد در حالی که الکی میخندیدم رفتم پیش شیرین
شیرین:چیه ؟برات جک تعریف کرده؟
-اره ،اون هم چه جوکی !....
ابروهاش رو بالا دادو گفت:خب ،چی شد 
قبل از این که حرفی بزنم امیر سرو کله ا ش پیدا شد و گفت: خانوم شجاعی ،شما میتونید تشریف ببرید ،اگر هم تا فردا حالتون بهتر نشد میتونید ،نیاید .فقط قبلش یه تماس با شرکت بگیرید و اطلاع بدید 
 
(عجب آدمیه این این موذی....ازت کم میشد همون موقع اجازه میدادی )
بدون این که برگردم و نگاهش بکنم کیف شیرین و برداشتم و بهش دادم 
امیر:اگه تنهایی براتون مشکله ،خانوم صداقت هم میتونه باهاتون بیاد 
(چه دست و دلباز شده برای من )
شیرین:نه ممنون به همسرم زنگ میزنم بیاد دنبالم .دیگه مزاحم مستانه جان نمیشم 
-به هر صورت خواستم بگم که از نظر من مشگلی نیست .اگه ایشون هم میخوان تشریف ببرن.
پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم .با یکی قرار دارم ....ببخشید شیرین جون نمیتونم همراهت بیام 
شیرین لبخند زد و رو به امیر گفت :به هر صورت از لطف شما ممنونم 
امیر سرش رو به احترام تکون داد و رفت .شیرین در حالی که شماره فرید رو میگرفت گفت:ببینم خوشگله ،با کی قرار داری،شیطون ؟
با یه پسر خوشگل .
خندید و گفت:اگه از این عرضه ها داشتی که خوب بود 
 
********
گوشیم زنگ خورد 
_جانم شیوا جان 
-من پایینم 
-بیا بالا من هنوز کار دارم 
بعد هم گوشی رو قطع کردم ومنتظر شیوا شدم .از اتاقم امدم بیرون .سرحدی کیف به دست به طرف اتاق امیر رفت وگفت:آقای مهندس من دارم میرم کاری ندارید؟
صدای امیر رو شنیدم که گفت:نه خواسته نباشد 
-ممنون شما هم خسته نباشد 
(وای که چقدر این دختر ادا میاد)
نیما از اتاق بغل دستی امیر که اتاق کارش بود بیرون اومد و از سرحدی خداحافظی کرد .
سرحدی قبل از رفتن کفش رو روی شونه اش جابجا کرد و بدون رغبت از من خداحافظی کرد .چند لحظه بعد در شرکت باز شد و شیوا وارد شد .جلو رفتم و با هم روبوسی کردیم 
شیوا:همه رفتن
-همه یعنی نیما ؟
لبخندی زد و هیچی نگفت.
گفتم:نه هنوز نیما و امیر نرفتن .
در همین لحظه دوتاشون از اتاق امیر اومدن بیرون.امیر با دیدن شیوا لبخندی زد و گفت:به به ،سلام .شیوا خانوم افتخار دادید چه عجب از این طرفها .
شیوا که کاملا خجالت ،بخاطرحضور نیما از چهرش مشخص بود آرم سلام کرد .
نیما هم همونطور جوابش رو داد .امیر نزدیکتر اومد و گفت:خوب نگفتی این طرفها 
-با مستانه جان قرار گذاشته بودم با هم بریم خرید 
نگاهی به نیما انداختم .شک در این نگاههای مشتاق نداشتم .لبخندی رو لبهام نقش بست .اما با نگاه امیر که با اخم نگاهم میکرد ،خنده رو لبهام خشک شد .
(حتما پیش خودش فکر کرده از فرصت استفاده کردم و پسر مردم رو دید میزدم .)
لب پایینم رو گاز گرفتم و به شیوا نگاه کردم .
شیوا:خوب بریم مستانه جان 
امیر:کجا میخوای بری برای خرید 
-همین اطراف 
-ماشین آوردی ؟
-نه 
-پس من تا یه جایی میرسونمتون
بعد رو به نیما گفت:تو که دیرت نمیشه 
نیما:نه اصلا
اینها دیگه کجا میخوان بیان .
شیوا :مزاحم نمیشیم ،من و مستانه خودمون میریم 
نیما جواب داد:مطمئن باشید ،مزاحم نیستید 
آخه ،نازی ...دوباره یه لبخند اومد رو لبم اما این دفه به امیر نگاهی نکردم .
 
اول من و شیوا ،از شرکت زدیم بیرون .دست شیوا رو فشردم.شیوا لبخندی زد و به طرف در آسانسور رفتیم. امیر و نیما هنوز تو شرکت بودن .آروم به شیوا گفتم:
شیوا ،بخدا این نیما هم به تو علاقه داره .من از نگاهش فهمیدم .خیلی تابلو بود
شیوا با حالت خاصی گفت :خدا کنه 
 
 
اتومبیل امیر یه نیسان MORANU بود ،از انها که من عاشقش بودم .انقدر دلم میخواست آقام یکی از این شاسی بلندا برام بخره .من و شیوا رفتیم عقب نشستیم و مشغول صحبت شدیم.
شیوا :مستانه اگه حرف تو رو گوش نمیکردم ،الان اینطوری نمیشد.
-دیدی حالا ،تازه کجاش و دیدی .من تا تو رو به ریش این نیما نبندم ول کن نیستم ....حواست به اینه بغل باشه طرف بد جور زیر نظرت داره .
 
شیوا از خجالت سرخ شد و گفت:راست میگی مستانه 
-دروغم چیه .از وقتی سوار شدی همینطور چشم چرونی میکنه 
آروم زد به پهلوم و این موجب شد خندم بگیره ،نگاهم به آینه جلو افتاد .امیر چنان نگاهم کرد که بند دلم پاره شد (این چشه همیشه اخمهاش تو همه )من هم اخم کردم و رو م و بطرف پنجره کردم و مشغول تماشای بیرون شدم.
امروز حسابی گل کاشتم .من هیچ وقت این کارا رو نمیکردم ،الان میگه این دختر تنش می خواره .
با این فکر سری از تاسف برای خودم تکون دادم .شیوا آروم گفت :چیه ،یه دفه رفتی تو هم 
-از بس این فامیلت اخمهاش تو هم آدم به خودش شک میکنه 
نگاهی به اینه انداخت و گفت:من که همچین چیزی نمی بینم 
-الان رو که نمیگم ،اونوقتی که خندیدم چنان اخمی کرد که گفتم الان از ماشین پرتم میکنه پایین.
با این حرفام شیوا زد زیر خنده 
 
امیر از آینه نگاه کرد و گفت:اگه چیز خنده دار برای هم تعریف میکنید ،بگید تا ما هم بخندیم .
در عوض شیوا جواب دادم:داشتیم میگفتیم اگه شما همینجا نگه دارید خیلی خوب میشه .چون با اون قیافه ای که شما گرفتید هر کی ندونه فکر میکنه ما به زور سوار ماشین شما شدیم 
با این حرفام نیما پوزخندی زد و گفت:ایشون راست میگه امیر.از موقعی که سوار شدیم همینطور اخم کردی 
امیر ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت: اگه ناراحته میتونید پیاده بشید 
نیما :ا ...امیر ...
گفتم:همین کار رو هم میخواستم بکنم 
شیوا دستم و گرفت و گفت:مستانه امیر شوخی کرد 
-من شوخی ندارم .تو هم اگه دوست نداری با من بیایی من ناراحت نمیشم 
بعد در ماشین رو باز کردم .اما تا خواستم پیاده بشم ،ماشینی که از بغل ما رد میشد چنان بوقی زد که کشیدم عقب و در بستم 
امیر پوزخندی زد و گفت:چی شد پشیمون شدید ؟
اخم کردم و گفتم :ابدا 
نیما برگشت عقب و گفت:خانوم صداقت بی خیال بشید .این امیر انقدر که نشون میده بد اخلاق نیست 
گفتم :برای من اهمیتی نداره 
بعد رو به شیوا گفتم :میشه پیاده بشی تا من هم از اون طرف پیاده بشم 
نیما:شیوا خانوم شما یه چیزی به ایشون بگید 
شیوا :مستانه جان ،خواهش میکنم 
گفتم:شیوا جان مگه نمی بینی پسر خاله عزیزتون ماشین رو کنار زدن ،دیگه با چه زبونی بگن باید پیاده بشیم ،مزاحمیم .
یه دفه با گازی که امیر به ماشین داد به عقب پرت شدم .
امیر:من چاکر دختر خاله ام هم هستم ،حالا که این طورشد، شیوا،تا تمام خریدت رو بکنی خودم در خدمتم .
-پس لطف کنید و همین جا نگه دارید ،چون از قرار معلوم تنها من مزاحمم 
شیوا یه نیشگون ازم گرفت
.نیما گفت:خانوم صداقت کوتاه بیاین دیگه .حرفی زده شد ،تموم شد رفت .تو رو خدا دیگه دنبالش رو نگیرید.نا سلامتی از فردا دوباره باید با هم کار کنیم .
بعد رو به امیر گفت:اینطور نیست امیر؟
امیر:من که چیزی نگفتم .ایشون به خودشون گرفتن 
خواستم جوابش رو بدم اما وقتی دیدم ,داره از تو آینه نگاه میکنه حرفی نزدم و روم رو برگردوندم .
نیما هم لبخندی زد گفت:حالا به مناسبت آشتی کنون با یه نوشیدنی گرم چطورید؟
شیوا گفت:آقا نیما مگه کسی با کسی قهر بوده که اینطوری میگید ؟
-حق با شماست .خب پس حالا برای دوام این دوستی با یه نوشیدنی داغ چطورید؟
امیر در حالی که خنده تو صداش بود گفت:چی گفتی نیما
نیما:بابا اصلا هر چی ...با یه نوشیدنی موافقید یا نه؟
امیر :من که موفقم تو چی شیوا ؟شیوا:من هم 
همینطور 
.من هنوز اخمهام تو هم بود و بیرون رو تماشا میکردم نیما گفت:خب, مثل این که خانوم صداقت هم موافقن .چون سکوت علامت رضاست .
شیوا دستم رو فشرد . میدونستم دل تو دلش نیست بخاطر همین یه لبخند کمرنگ زدم .
بعد از این که امیر جلو یه کافی شاپ نگه داشت همه پیاده شدیم و داخل شدیم .یه میز ۴ نفره انتخاب کردیم و نشستیم .تا نشستم رحیمی رو دیدم با چنتا از دوستاش دور یه میز نشسته بودن .(این اینجا چکار میکنه )
هنوز متوجه من نبود ،دلم نمی خواست من رو تو اون موقعیت ببینه .چون مطمئنا یه فکر دیگه میکرد .
دست چپم رو کنار صورتم گرفتم تا صورتم دیده نشه .این امیر هم که امروز بد جور رفته بود تو نخ من .کنجکاو نگاهم کرد وبعد بطرف چپ سمت من یه نگاه انداخت .
نیما گفت:خب ،خانوم صداقت چی میخورید.
(حالا نمیشد اول از من نپرسی) سعی کردم تشویش و نگرانی تو صورتم نباشه گفتم:فرق نمیکنه .
بعد خودم رو کج کردم طرف شیوا چرخیدم تا در تیر راس نگاه رحیمی نباشم .
شیوا آروم گفت:چیزی شده؟
امیر و نیما مشغول سفارش شدن .گفتم :یکی از همکلاسیهام اینجاست .دوست ندارم من رو ببینه ،چون حتما فکری ناجور میکنه .
-چرا باید این فکر رو بکنه ؟!
-به نظر تو چه دلیلی داره من با ۲ تا پسر مجرد اینجا مشغول خوردن نوشیدنی باشم .اون هم من که محل به هیچ کدوم از پسرای دانشگاه نمیدم .خودت که میدونی من اهل این برنامه ها نیستم 
-حالا کدوم طرف نشسته 
-درست تافرف سمت چپ من همون پسره که بلوز سبز پوشیده 
شیوا خودش رو کمی جلو کشید تا رحیمی رو بهتر ببینه 
یه دفه موبایلم زنگ خورد .اوه ،اوه،مامانم .یادم رفت باهاش تماس بگیرم .
 
یه معزرت خواهی کردم و از اونجا بلند شدم و رفتم یه جای خلوت .
-سلام مامان جان.میدونم چی میخواین بگید معزرت ,یادم رفت زنگ بزنم 
-مستانه سر به هوا شدی ،نمیگی من دلواپس میشم 
-ببخشید 
-حالا کجا هستی 
-الان تو یه کافی شاپ ،اما بعدا با شیوا میخوایم بریم خرید ...آقا جون نیومده 
-نه هنوز ...مستانه اگه تونستی زودتر بیا .خوب نیست تا این موقع بیرون باشی 
(اخ که اگه مامانم بفهمه با کیا امدم بیرون)
-چشم مامان زود میام ،کاری نداری .
-نه مادر ،مواظب خودت باش 
گوشی رو قطع کردم و برگشتم که برم سر میز ،دیدم رحیمی جلوم وایساده و بر بر من و نگاه میکنه 
-سلام
-سلام خانوم صداقت .خیلی وقت پیداتون نیست 
-آخه این ترم کلاس ندارم ،فقط کلاس استاد صدق بود که اونهم الان تو یه شرکت مشغولم 
-به سلامتی 
-........
-در خدمت باشیم 
-ممنون با ....(بگم با کی امدم ؟اگه بگم فامیل ،شاید بگه آشنایی بده.عجب گیری افتادم ها )
-با ....با ......
انقدر دستپاچه بودم که نگو ...
-راستی شما چه میکنید؟(عجب سوال مسخره ای کردم )
خودش هم فهمید من یه جام میلنگه .
-من هم که ۲ روز هفته ،دانشگاه هستم و باقی رو شرکت داییم 
-چه خوب ......
-......
-......
-خب اگه اجازه بدید من برم 
یه ذره نگاهم کرد بعد خودش و کنار کشید و گفت:بفرمایین 
یه خدافظی تند و سریع گفتم و برگشتم پیش بقیه .اما نگاهی بقیه یه طوری بود .
 
صندلی رو عقب کشیدم ونشستم .امیر همونطور که به نوشیدنیش نگاه میکرد گفت:سوء تفاهم رفع شد؟
از این حرفش چیزی نفهمیدم .گفتم :ببخشید متوجه حرفتون نشدم ؟!
پوز خندی زد و گفت:من هم بودم خودم رو به اون راه میزدم .
نیما :امیر ...
امیر :البته به ما ربط نداره ،اما دوست ندارم کسی من رو احمق فرض کنه.
گفتم:شما از چی حرف میزنید ؟
فنجان قهوه اش رو کمی به جلو هول دادو گفت:اگه دوست دارید براتون توضیح بدم ،این کار رو میکنم .
نیما :امیر بس کن 
امیر با عصبانیت از رو صندلی بلند شد و رو به شیوا گفت:شیوا ،من تو ماشین منتظرم .....نیما بریم 
امیر رفت و نیما با گفتن با اجازتون ،بدنبالش رفت .
من مونده بودم جریان چیه؟
-شیوا اینجا چه خبره؟
شیوا سرش رو تکون داد و گفت:وقتی موبایلت زنگ زد و رفتی ،همون پسره هم بلافاصله پشت سرت اومد .امیر فکر کرد اون به تو زنگ زده و تو هم بخاطر صحبت کردن با اون از اینجا رفتی .....به من گفت ...گفت دیگه حق ندارم با تو رفت و آمد کنم 
بلند گفتم:چی ؟
-من گفتم در مورد تو اشتباه میکنه .تو از اون جور دخترا نیستی .
 
وای خدای من چی میشنوم .مگه میشه ؟آخه چرا اینطوری شد ؟!!!!!!
 
سرم رو میون دستام گرفتم .انگار همه دنیا رو سرم خراب شده بود .چطور به خودش اجازه داده بود در مورد من اینطور فکر کنه .یعنی فکر کرده من از اون 
دخترای ........وای نه .خدایا چکار کنم ؟
بغض سنگینی تو گلوم گیر کرده بود .چشمهام رو بستم و دستام رو روی گلوم گذاشتم 
شیوا:مستانه حالت خوبه ؟
در حالی که سعی میکردم اشکهام سرازیر نشه گفتم:نه حالم خوب نیست .چطور به خودش اجازه داده همچین فکری در مورد من بکنه ...هان ...مگه اون کیه یه آدم خودخواه که جز ....
آب دهانم رو قورت دادم بلکه اون بغض لعنتی هم باهاش پایین بره .از رو صندلی بلند شدم و به سرعت بیرون رفتم .
امیر به ماشینش تکیه داده بود و با نیما حرف میزد .
دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم .نه نباید میزاشتم اونها راجب من اشتباه فکر کنن.به طرف اونها رفتم .امیر با دیدن من حرفش رو قطع کردو حق به جانب نگاهم کرد .رفتم جلوش وایسادم .شیوا هم به من رسید و کنارم وایساد .سعی کردم به خودم مسلط باشم. نباید صدام میلرزید .
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:آقای مهندس مثل این که این شمایید،راجع به دیگران زود قضاوت میکنید .
حرف صبح خودش رو به خودش پس دادم .اما قضاوت من کجا و قضاوت اون کجا .
ادامه دادم:من اجازه نمیدم کسی در مورد من غلط فکر کنه .هیچ وقت نخواستم و نکردم کاری رو که برای خودم وخانواده ام،شرمندگی بوجود بیاره .
هیچ وقت هم بجز امشب که اون هم بخاطر شیوا بوده ،با هیچ مرد غریبه ای بیرون نرفتم .
تمام وجودم از عصبانیت میلرزید .به نفس نفس افتاده بودم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا شاید بتونم جلو ریزش اشکم رو بگیرم
نگاه امیر متوجه پشت سرم شد .به عقب برگشتم .رحیمی و دوستاش در حال بیرون اومدن از کافی شاپ بودن.
یه آن نگاه رحیمی به من افتاد .توقف کرد و با تعجب به ما نگاه کرد .
بلند گفتم:آقای رحیمی میشه یه لحظه تشریف بیارید ؟
کمی جا خورد .با طمانینه به ما نزدیک شد.
-آقای رحیمی میشه اینجا بگید ,من وشما ،چطور همدیگر رو میشناسیم ؟
ابروهاش رفت بالا :بله ؟!
-ازتون خواهش میکنم بگید .من فقط میخوام به اینها بگید ،من وشما .....
رحیمی با عصبانیت گفت:یعنی چی ؟منظورتون از این ادا ها چیه ؟
بعد یه نگاه گذرا به امیر و نیما کرد و گفت:اتفاقا دیدم امشب بر عکس همیشه تحویلم گرفتی تعجب کردم .اما حالا میفهمم که فقط میخواستی برای این آقایون بازار گرمی کنی .برای خودم متاسفم که تو این مدت در موردت اشتباه فکر میکردم و خوشحالم که به بیشنهاد ازدواجم جواب رد دادی .
نفسم بالا نمیومد ....چی میشنوم ......
بایه دست سرم رو گرفتم ودر حالی که دیگه نمیتونستم مانع ریزش اشکهام بشم .
-بخدا اشتباه میکنید ........همتون اشتباه میکنید .....
دیگه نایستادم و به طرفی دویدم .فقط میخواستم هر طوری که هست از اونجا دور بشم.حرفهای رحیمی مثل پتک تو سرم میکوبید .نگاههای تحقیر کننده امیر ،مثل خوره به جونم افتاده بود .فقط میدویدم .میخواستم فرار کنم از این دروغها ...از این تهمتها..........
دیگه صدای فریاد شیوا هم که من رو صدا میکرد تو هق هق گریه ام گمشد .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
صورتم از اشک خیس شده بود و هوای سرد مثل یه تازیانه به صورتم میخورد .نمیدونم چقدر دویدم .فقط یادمه که از دویدن خسته شدم و یه جا وایسادم .به دیواری تکه دادم و سر خوردم رو زمین .هنوز هم خالی نشده بودم .روسریم رو روی صورتم کشیدم و بلند بلند گریه کردم .موبایلم مدام زنگ میزد .اما توجهی بهش نداشتم .
کمی که آرم تر شدم ،ایستادم با آستینم صورتم رو که از اشک خیس شده بود پاک کردم .به اطراف نگاه کردم.(اینجا کجاست)به ساعتم نگاه کردم .کیفم رو که پایین پام افتاده بود برداشتم و به سمت خیابون رفتم .برای اولین ماشینی که میومد دست بلند کردم و سوار شدم .
راننده که مرد جوونی بود با اون حالم یکه خورد و گفت:اتفاقی افتاده خانوم.
فقط سر تکون دادم .بعد آدرس خونمون رو بهش دادم.دوباره موبایلم زنگ زد .این دفه به صحفه موبایلم نگاه کردم .شیوا بود .خاموشش کردم و تو جیبم گذاشتم و تا وقتی به مقصد برسیم چشمهام رو بستم .
باصدای راننده چشمهام روبازکردم :خانوم رسیدیم .ببینیدهمینجاست.... ....میخواهید تا توی این کوچه هم برم.
دست کردم تو کیفم و در حالی که مبلغی دستم بود تا کرایه رو حساب کنم گفتم:همیجا خوبه .....همینجا پیاده میشم 
 
پیاده شدم .وقتی اتومبیل دور شد راه افتادم.سرم پایین بود و به قضایای امشب فکر میکردم .دوباره اشکم سرازیر شد ...آش نخورده و دهن سوخته که میگن همینه ......اما من دلم سوخته بود, دلم......
 
با انگشتم گوشه چشمم رو پاک کردم .دیگه بس بود هرچی گریه کرده بودم .
 
با صدای آشنایی که اسمم رو صدا میکرد سرم رو بلند کردم.شیو اجلوم وایساده بود .امیر و نیما هم کمی عقبتر ایستاده بودن .
 
شیوا: ما اومدیم اینجا از تو معزرت بخوایم ......هر چند که من یه لحظه هم به تو شک نکردم .
لبخند بی جونی زدم و گفتم:میدونم 
 
امیر و نیما کمی جلوتر امدن.دلم نمی خواست یه لحظه هم به صورت امیر نگاه کنم .نیما گفت:خانوم صداقت ،بابت امشب متاسفیم .
 
بعد سرش رو انداخت پایین.دوباره بدون این که دلم بخواد به امیر نگاه کردم .تو نگاهش یه چیزی بود،که خیلی معصومش کرده بود ،دیگه از اون همه غرور خبری نبود .
(ای لعنت به من که با دیدن این چشمها همه چی از یادم رفت )
امیر:من رو ببخشید ،نباید راجع به شما اونطور قضاوت میکردم .....واقعا متاسفم .امیدوارم این اشتباه من رو ببخشید 
نگاهم رو ازش گرفتم:از این که متوجه این موضوع شدید خوشحالم ،هرچند که رحیمی هم همون اشتباه رو کرد و....
-من با ایشون حرف زدم و گفتم اون هم همین اشتباه احمقانه رو کرده .ایشون هم مثل من از حرفهاش پشیمونه .
شیوا بغلم کرد وگفت:حالا همه ما رو میبخشی ؟
انقدر معصومانه این رو گفت که ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:بخشیدم 
 
با نور اتومبیلی که پشت سرمون ایستاد به عقب برگشتم .آقام بود .از اتومبیلش پیاده شد اول با شیوا احوال پرسی کرد . در حال احوالپرسی با امیر و نیما نگاه کنجکاوی به من انداخت .
 
گفتم :آقا جون ،ایشون مهندس رادمنش ،پسر خاله شیوا جون هستن .ایشون هم مهندس وحیدی هستن .....
دوباره با اونها احوال پرسی کرد اما این دفه گرمتر از دفه قبل. 
 
-آقای مهندس زحمت کشیدن ،برای خرید ما رو همراهی کردن.البته ما مزاحم مهندس وحیدی هم شدیم .
(جون خودم )
امیر با تواضع گفت:اختیار دارید ...
لبخند الکی تحویلش دادم (پرو اصلا به روی خودش هم نیاورد .....ولی دلم سوخت همون قیافه مغرور بیشتر بهش میاد )
آقام گفت:خوشحالم که شما رو از نزدیک میبینم .مستانه جان خیلی از شما تعریف کرده و البته این دیدار ،تصدیق حرفهای ایشون شد .
 
(جانم!!!!!!من اصلا کی در مورد این مارمولک تو خونه حرف زدم که ,تعریف کرده باشم !!!!!!)
 
امیر:تمنا میکنم ،خوبی از خودشونه .شما لطف دارید ....امیدوارم این مدتی که ایشون اونجا همکاری دارن،موجب رضایتشون قرار بگیره .
 
(اوه،چه جورم .روز اول که خیلی مورد رضایت من قرار گرفته)
 
آقام گفت:حتما همینطور خواهد بود 
 
امیر رو به من گفت:فردا که تشریف میارید؟
 
آقام نگاهی به من کرد و گفت:مگه فردا قراره نری بابا؟!
 
مونده بودم چی بگم .همچین دلم هم نبود که برم .اما چه بهانه ای برای مامان ،بابام بیارم ،برای نرفتنم . 
این امیر هم بد مارملکی بودا .
 
گفتم :اگه خانوم شجاعی حالشون بهتر نبود ،نمیام .
آقام گفت:مگه شیرین طوریش شده ؟!
-فکر کنم مسموم شده 
-خوب انشااله تا فردا خوب میشه .در ضمن مطمئنا همسر ایشون خیلی بهتر از شما از ایشون مراقبت میکنه .پس شما هم بهتره به شرکت بری وکارهای رو که به شما مربوط میشه انجام بدی .
 
این بابا ما هم خوب حال آدم رو میگرفت ،جلوی بقیه.
 
با دلخوری به آقام نگاه کردم.
 
امیر گفت:پس فردا میبینمتون 
 
قبل از این که حرفی بزنم ،شیوا بغلم کرد و گفت:بعدا میبینمت .....
 
و بعد همه خداحافظی کردن و رفتن .
 
 
رو به آقام گفتم :آقا جون من کی از مهندس رادمنش تعریف کردم که اینطوری گفتید ؟!
آقام لبخندی زد و گفت:همین که چیزی نگفتی معلوم میشه پسر خوبیه ،وگرنه تا حالا سر ما رو خورده بودی که طرف اینطوریه و اونطوریه.
-آقا جون داشتیم !....
 
آقام در حالی که سوار اتومبیلش می شد بلند خنددید و گفت:لطف کن اون در رو باز کن که الان مادرت پوست از سر من و تو میکنه و دادش هوا میره که تاحالا کجا بودیم .
 
همین هم شد .تا رفتم تو مادرم گفت:کجا بودی تا حالا دختر ؟
-مامان من که گفتم با شیوا میرم بیرون .
-تو گفتی زود بر میگردی .یه نگاه به ساعت بنداز ،ساعت ۹:۳۰ 
آقام داخل شد و گفت:چیه اینقدر شلوغش کردید ؟
مادرم رو به آقام گفت:آقا رضا من دیگه از پس این دخترای شما بر نمیام 
 
هستی در حال پایین از پله ها گفت:ا...مامان ،من که کاری نکردم 
-تو از این هم بدتری 
آقام لبخندی زد وگفت:مهتاب خانوم اینقدر حرص نخور ،والا ،هیچکی مثل دخترای ما نداره 
 
-مگه اینکه فقط شما ازشون تعریف کنی 
 
 
هستی گفت:مگه ما چمونه ؟آقا جون راست میگه دیگه .شما که از اون بیرون خبری ندارید ،اگه داشتید حق رو به اقا جون میدادید .
 
مادرم که عصبانی بود یه چشم قره به هستی رفت وگفت:هستی برو تو اتاقت اصلا حوصلت رو ندارم 
هستی اخمهاش رو تو هم کرد و غر غر کنان به طبقه بالا رفت.
 
روسریم رو از سرم برداشتم و گفتم :مامان جان تورو خدا اینقدر اعصاب خودتون رو ناراحت نکنید ....خب دیر شد دیگه ...ببخشید 
-همین ببخشید .این موبایلت هم که هیچ وقت جواب نمیدی .این موقع شب ۲ تا دختر جوون ....نمیگی من دلم هزار راه میره 
آقام گفت :تنها نبودن خانوم ،مهندس رادمنش و اون یکی کی بود بابا؟
 
به به ،حالا یکی جواب این مامان و بده 
 
-مهندس وحیدی آقا جون 
-اره اونها هم با اینها بودن 
مامانم چشمهاش و ریز کرد و گفت :اینها کین.
گفتم :مهندس رادمنش که پسر خاله شیوا س،اون یکی هم یکی از همکاری شرکت .پسر خاله شیوا دید شیوا تنهاست اینه که گفت ...
مادرم ارم زد رو دستش و گفت:خدا مرگم بده با دوتا مرد غریبه رفته بودی بیرون
-مادر جان غریبه کیه.مهندس رادمنش مثل برادر میمونه برای شیوا .وقتی فهمید تنهایی میخوایم بریم خرید و ماشین نداریم .گفت ما رو میرسونه .مهندس وحیدی هم که دوست چندین و چند ساله مهندس رادمنشه.
 
-تو نگفتی اگه کسی شما رو ببینه چه حرفها که پشت سرت نمیزنن 
 
به ،مامانم خبر نداشته چه خبر بوده 
 
گفتم :فعلا که کسی مارو ندیده 
-دفه آخرت باشه با اونها میری بیرون ،اصلا چه معنی میده با اونها بری بیرون 
 
آقام، مامانم من رو انداخته بود به جونم ،حالا خودش رفته بود ،دستشویی ،صفا ......
 
مثل همیشه با یه چشم گفتن سرو ته قضیه رو هم آوردم و رفتم طرف پله ها 
 
-حالا چرا چشمات قرمزه 
-نمیدونم حتما دارم سرما میخورم
-خوب چنتا مسکن بخور
-چشم قبل خواب میخورم 
 
*****************
 
 
صبح وقتی بلند شدم تصمیم خودم رو گرفته بودم که دیگه کاری نکنم دیگران راجع به من برداشت بد بکنن .چون مسلما رفتار من بی تاثیر در این قضیه نبوده .هرچند که این امیر فلان فلان شده و اون رحیمی گور به گور شده اعصاب برای من نگذاشته بودن .
 
با شیرین هم تماس گرفتم ،چون حالش خوب نبود قرار بود با مادرش بره دکتر .
امروز رو باید تنها سر میکردم .از آقام خواستم من رو تا یه مسیری برسونه .وارد حیاط که شدم یه لرزش خاصی تو جونم افتاد .هوا کاملا خنک شده بود .به نظرم امسال هوا زودتر سرد شده بود ..در حیاط رو بستم و سوار ماشین شدم.
آقام گفت:دیگه باید یه ژاکت همراه خودت داشته باشی .هوا خیلی خنک شده 
-حق با شماست ....اما ای کاش من هم یه ماشین برای خودم داشتم.
-امسال که لیسانست رو گرفتی یه ماشین برات میخورم .
-آقا جون حالا نمیشه ۶ ماه زودتر این زحمت رو بکشید ،،،،آخه ممکنه تا اونوقت اصلا احتیاجی نداشته باشم .
-یعنی میخواهی بگی به محض این که لیسانس گرفتی ،خونه نشین میشی ...یا نه شوهر میکنی؟
-من کی همچین حرفی زدم 
-به نظر که اینطور به نظر می اومد.
-اصلا بیخیال آقا جون ،من ماشین نخواستم 
آقام قهقه ای زد.در کل آقام در هر شرایطی میخندید ....چقدر دوستش داشتم .
 
 
 
دم ساختمون شرکت که پیاده شدم قلبم دوباره به تپش افتاد .انگار یه چیزی موجب بیقراری اون میشد.هرچند از شب گذشته دل خوشی نداشتم اما یکباره همه چیز رو فراموش کردم .کیفم رو روی دوشم جابجا کردم و وارد ساختمون شدم.قبل از این که دگمه آسانسور رو بزنم .متوجه حضور شخصی پشت سرم شدم،برگشتم .
رحیمی !این اینجا چکار میکنه ؟!!!!
رحیمی:سلام
-سلام 
-من....من بابت دیشب ......راستش ..راستش نمیدونم چی بگم .....فقط میدونم که خیلی شرمندم......بابت اون حرفا معذرت میخوام.
-خوشحالم که زود به این نتیجه رسیدید 
دگمه آسانسور رو زدم :شما از کجا فهمیدین من اینجا مشغولم 
-دیشب همون دوستتون بهم گفت.همون مهندس رادمنش .خودش گفت که مثل من زود و اشتباه قضاوت کرده .آدرس رو گرفتم تا برای معذرت خواهی خدمت برسم .
-من با مهندس رابطه دوستی ندارم .ایشون فقط ریس شرکت و البته از اقوام دوست بنده هستن ،همون خانومی که دیشب همراه ما بودن .
-بنده قصد جسارت نداشتم.
در آسانسور باز شد و من داخل شدم و گفتم من باید برم ،دیرم میشه 
-بله متوجه هستم .به امید دیدار .
 
 
دم در یه نفس بلند کشیدم و وارد شدم .بر عکس انتظارم سرحدی پشت میز نبود .با بقیه سلام و احوال پرسی کردم.امیر و نیما رو ندیدم .داخل اتاق خودمون شدم .جای شیرین خالی بود .به طرف پنجره رفتم و پرده کرکره رو کنار کشیدم.
با ضربه ای که به در خورد برگشتم .
(چه عجب این اول در زد)
امیر: سلام 
-سلام .
-امروز خانوم سرحدی نیومدن ،ممکنه یه خواهشی ازتون بکنم؟
 
(بابا،این دیگه کیه .نه حالی ،نه احوالی ....اصلا جریان دیشب هم به کل فراموش کرده ،گفتم حتما با دسته گل میاد استقبالم ,برای عذر خواهی )
جواب دادم :بفرمایید
-ممکن امروز شما پاسخگو تلفنها باشید.
 
(بله!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد از این همه درس خوندن ,بیام جوابگو تلفنها ی شرکت بشم.)
 
اما وقتی امیر با یه لحنی گفت:.فقط همین چند روز 
 
به کل یادم رفت داشتم با خودم غر غر میکردم.اما یدفه یاد حرفش افتادم
 
-چند روز!!! یعنی خانوم سرحدی چند روز نمیاد ؟
-متاسفانه ،بله.
چشمهام رو کمی ریز کردم و گفتم :فقط چند روز دیگه .
-فقط چند روز .
-باشه .اما من زیاد با کارهای اینطوری آشنا نیستما ...یعنی اصلا آشنا نیستم.قول میدید اگر اشتباه کردم عصبانی نشید 
لبخند زیبایی زد و گفت:من که الکی عصبانی نمیشم.
-از رفتارهای این چند روز و دیشبتون مشخصه .
لبخند روی لبهاش محو شد و گفت:میشه قضیه دیشب رو فراموش کنید 
-باید فراموش کنم!!!
-اما شما دیشب گفتید ,بخشیدید 
-گفتم بخشیدم ،نگفتم فراموش میکنم 
بعد هم کیفم رو از رو صندلی برداشتم و از جلوی امیر که همچنان من رو نگاه میکرد ،رد شدم و به طرف میز منشی رفتم.



:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: